سرسپرده

عجایب هشتگانه

 

تازه فهمیدم اشتباه میکردند همه که میگفتند :

عجاییب هفتگانه

درستش اینه :

عجایب هشتگانه

هشتمیش میدونی کجاست ؟

آغــــــــوشِ "تـــــــــو

هیچ بُعـــــــدی ندارد .. 

واردش کــــــــــہ شوی ، 

زمــــــان بی معنــــــــا میشـود

بی آنکـہ نفـــــس بکشی روحـــــــــــَت تآزه می شود .

نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: دو شنبه 16 آبان 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

راز ........

 

خدایا از امروز و امشب واقعاً نمی تونم هیچ حرفی بزنم

 نمیشه بزرگی و عظمت و شیرینی که تو ثانیه به ثانیه

امشب وجود داشت و با این کلمات عادی بیان کرد

یه دیوان حافظی دیوان شمسی  چیزی میخوادا

امشب بعد از مدتها معنای زندگی و دوست داشتن و

فمهمیدم.امشب رو چون فعلاً نمیتونیم واسه کسی

تعریف کنیم میشه راز بزرگ ما سه نفر،

یعنی من و ندا و خدا.

 

نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: دو شنبه 16 آبان 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

اگه ............


 

 

 

 

 

 

 

لحظه ها رو با تو بودن در نگاه تو شکفتن

حس عشقو در تو دیدن مثل رویای تو خوابه

با تو رفتن با تو موندن مثل قصه تو رو خوندن

تا همیشه تو رو خواستن مثل تشنگیه آبه


اگه چشمات منو می خواست تو نگاه تو می مردم

اگه دستات مال من بود جون به دستات می سپردم

اگه اسمم رو می خوندی دیگه از یاد نمی بردم

اگه با من تو می موندی همه دنیا رو می بردم

 

 

 

 

 

 

 

بی تو اما سر سپردن بی تو و عشق تو بودن

تو غبار جاده موندن بی تو خوب من ، محاله

بی تو حتی زنده بودن بی هدف نفس کشیدن

تا ابد تو رو ندیدن واسه من رنج و عذابه


اگه چشمات منو می خواست تو نگاه تو می مردم

اگه دستات مال من بود جون به دستات می سپردم

اگه اسمم رو می خوندی دیگه از یاد نمی بردم

اگه با من تو می موندی همه دنیا رو می بردم


توی آسمون عشقم غیر تو پرنده ای نیست

روی خاموشی لبهام جز تو اسم دیگه ای نیست

توی قلب من عزیزم هیچ کسی جایی نداره

دل عاشقم به جز تو هیچ کسی رو دوست نداره

هیچ کسی رو دوست نداره

 

 

 

 

 

هیچ کسی رو دوست نداره

نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: یک شنبه 15 آبان 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

خسته ام

کلی روزه که آپ نکرده بودم تقصیری هم ندارم اینقدر این روزا زندگیم داره بالا و پایین میشه که یا ناراحته ناراحتم یا خوشحاله خوشحال اصلاً هیچ ثباتی نداره وضعیتم تا میام یه چیزی بنویسم حال و روزم عوض میشه خدایا آخه این چه وضعیتیه که منو دچارش کردی آخه به کدوم جرم و گناه ؟ من دارم کیفر چه کاری رو پس میدم ؟شایدم اصلاً منو یادت رفته و ولم کردی به حال خودم که اینقدر بال و پایین بشم و بخورم تو در دیوار تا از رو برم؟هرچی که هست اصلاً خوب نیست .خودت میدونی ته دل من چه خبره میدونی نیتم چیه

میدونی تمام سعی و تلاشمو دارم میکنم واسه اینکه باعث ناراحتی و آزار و اذیت کسی نباشم.خدایا اگه امتحانه دیگه بسه ،خسته شدم ،دیگه طاقت ندارم منم میخوام زندگی کنم آخه

نمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــتونم بــــــــــــــــــــــــــــــــــــد باشم میفهمی خدا؟

 

نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: شنبه 14 آبان 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

هفته فضا نوردی

فقط خدا میدونه و من و عزیزم که تو این چند وقت که آپ نکردم چه اتفاقایی افتاده اسم این تقریباً

یه هفته رو میذارم هفته فضانوردی چون بیشترش و یا با حضور ندا جونم رو فضا بودم یا با یادش

دو سه روز آخرمون تو محل کار که چون من تاریخ مرخصیمو عوض کرده بودم به پیچوندن

فضولای بزغاله گذشت تا بالاخره روز " پرواز با تو باید " رسید. روز پر استرس و پر کاری بود

صبح دیرتر اومدم هزار تا کار داشتم مهم این بود که هنوزم از ساعت پرواز عسلم مطمئن نبودیم

خلاصه با کلی خورده ریز و هماهنگی های قبلی من و عشقم سوار هواپیما شدیم ایرباس

600-300 ماهان ردیف 26 صندلی اچ و کا –تو پرواز که واقعاً من عزیزم فکر کنم یه 3000

پایی بالاتر از هواپیما و بقیه میومدیم فقط حیف کل پرواز 5 دقیقه بیشتر نشد.وقتی رسیدیم بارون

میومد بارها رو گذاشتیم رو چرخ و با همون چرخ و زیر بارون راه افتادیم یه دوره کامل فرودگاه و

دور زدیم و حرف زدیم وای که من فدای اون قیافه و موهای بارون خوردش بشم.یه ذره هم تو

سالن نشستیم و بعد جیگرمو راهی کردم خونه دوستش و خودم هم اومدم روز و خاطره به یاد

موندنی بود.تو این چند روزم همش داره بارون میاد امروز یعنی شنبه صبح کلاس داشتم با 10 تا

بزغاله به تمام معنا ساعت 10 تا 12 دیشب یه ذره از دست عسلم ناراحت شدم که از خودش

بیخبرم گذاشته آخه هنوز نمی دونه چقدر نگرانش میشم البته بهش حق میدم.بعد کلاس به اصرار

مدیر موسسه یه تایم دیگه بهم دادند چون 2 هفته نیستم زبونم کوتاهه و به ناچار قبول کردم عشقم

هم زنگ زد کتابخونه دانشگاه بود ساعت 2.30 کلاس و جمعش کردم یکی از شاگردام به اصرار

مجابم کرد که شرکت پدرش یه پروژه دارن راست کاره منه اصلاً حال نداشتم مخصوصاً که امروز

بعضی از این بزغاله ها یه سوالات عجیب و شخصی پرسیدن ازم خوبه حالا رو ندادم بهشون با

اشکان همون شاگردم که گفتم رفتیم پایین کلاس ناهار خوردیم و بعد هم اومدیم سمت شرکت باباش

محل رو دیدم برآورد هزینه و امکانات لازم و کردم و دادم بهشون یه چیزی انداختم که قبول نکنن

چون حوصله شو ندارم با عشقم حرف زدم گفتم میام ببینمت فداش بشم سوار مترو شدم و بهش

زنگ زدم قربونش برم گفت منکه هنوز قبول نکردم گفتم من 20دقیقه دیگه میرسم خلاصه رسیدم

و با موبایل همدیگرو پیدا کردیم خدایا چی میدیدم یه فرشته خوشگل اولین بار بود با تیپ غیر

اداری می دیدمش رفتیم کلی پیاده دور زدیم طوریکه قربونش برم پاهاش درد گرفته بود کلی حرف

زدیم راجع به خودمون و گذشته و آینده بعدم یه چیزای جدید یاد گرفتم مثلاً ااااه کثافت مرض وای

خداااااااااااااااا که این گلم و آخر سر قورتش میدم با این نمک ریختناش.بعد هم اومدم خونه خیلی

سرد بود چند تا اس دادیم به هم و فکر کنم مثل اکثر شبا عزیزم بیهوش شد.خیلی خسته شد امروز

آخه.کاش میدونست چطوری و چقدر دوستش دارم و برام عزیزه.

 

نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: یک شنبه 8 آبان 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

سلام

سلام

حال من خوب است

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور،

که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند

با این همه اگه عمری باقی بود طوری از کنار زندگی میگذرم،

که نه دل کسی در سینه بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمانم٬

تا یادم نرفته بنویسم:

دیشب در خوابم سال پر بارانی بود

خواب باران و پائیزی نیامده را دیدم

دعا کردم که بیایی با من کنار پنجره بمانی، باران ببارد

اما دریغ که رفتن راز غریب این زندگیست

رفتی پیش از اینکه باران ببارد

میدانم دل من همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است

انگار که تعبیر همه رفتن ها هرگز نیامدن است

بی پرده بگویمت:

میخواهم تنها بمانم، در را پشت سرت ببند،

بی قرارم، میخواهم بروم، میخواهم بمانم؟

هذیان میگویم! نمیدانم

نه عزیزم، نامه ام باید کوتاه باشد

ساده باشد، بی کنایه وابهام

پس از تو مینویسم:

سلام

حال من خوب است

اما تو باور نکن!

نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: جمعه 6 آبان 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

خوش تيپه من

امروز زیاد اتفاق خاصی نیوفتاد فقط ظهر سر ناهار جیگرم کباب شد که عشقم مجبوره

تنهایی بشینه پشته یه دیوار و غذا بخوره و غذا اصلاً از گلوی منم پایین نرفت.

چند باری هم با عزیزم حرف زدم و دو سه بارش هم تصویری بود. دو بار هم تو راه پله ها

دیدم گلم رو وایییییییییییییییییییییی که عجب این تیپ اداری بهش میاد قربونش برم با اون

کفشاش که عین خودش نازن. شب عزیزم حال ندار بود خیلی نگرانش شده بودم دوست داشتم

پیشش بودم و ازش مراقبت میکردم میدونستم که تا با منه مریض نمیشه به خودش هم گفتم

اینو حالا الان باور نمی کنه ولی بعداً ها چرا .مجبور شدم شبونه تا فرودگاه برم وقتی برگشتم

عین جنازه افتادم.

 

نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: یک شنبه 1 آبان 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

مگه میشه .......؟

 

میشد اسم این پست رو بذارم "به حقیقت پیوستن چند رویا ".نمیدونم این چه حکمتیه که اوضاع و احوالم اینطوری بالا و پایین میشه.امروز بر عکس دیروز روز بسیار خوبی بود.دیشب وقتی از خواب پریدم ساعت 3.45 بود
جالب بودن این روز از همون موقع شروع شد چون یه ربع بعد عسلم اس داد

که کلی خواب عجیب غرییب(صحبتهای س*ی*ا*س*ی سینا با میکروفون و تلاش عزیزم برای نجات دادن سینا) دیده و الانم داره میخوابه و خوشحاله که 2 ساعت دیگه میشه خوابید.من دیگه خوابم نبرد تا بلند شدم که لباس بپوشم برم

سر کار .با دیدن لباس بد رنگ و بد قیافه فرم شرکت یه جوری شدم و دلم خواست با لباسای خودم برم .کی میتونه به من حرفی بزنه لباسای خودم پوشیدم و رفتم شرکت.ساعت 5.45 هم یه اس داده بودم به عشقم که خواب نمونه .رفتم رستوران رییس خدمات هم تازه اومده بود صبحونه رو برداشتم و به اصرار اون رفتیم میز مدیریت نشستیم جمع بزغاله ها جمع بود رییس خودمم هم بود با دیدن من همشون شروع کردن اظهار نظر راجع به من و لباس پوشیدنم و به رییسم تبریک گفتن.بزغاله های بیچاره خوشتیپ ندیدن که به من میگفتن خوشتیپ.خلاصه رفتم دفتر اس دادم به خوشگل خودم گفت خواب مونده و داره با ع-ح میاد راستش خوشم نیومد.وقتی رسید نازنینم از پنجره باهاش بای بای کردم .تا 12.30 دفتر بودم .بعد رفتم پیش عزیزم قربونش برم که هر روز ماهتر میشه.نشستم پهلوش تا 1.30دلم میخواست از همون اول که نشستم پیشش دستشو بگیرم تو دستام .ولی نمیشد.آخرش دست خوشگلشو برای چند ثانیه گرفتم تو دستام.حس خیلی خیلی خوبی بود دقیقاً انگار چند ثانیه تو این دنیا نبودم. بعد رفتیم رستوران یه 20 دقیقه ای هم تو دفتر نشستیم با هم بعد من و عشقمو و اس رفتیم ناهار.فداش بشم یهو دیدم واییییییی صورتش غذایی شده جااااااااااااااااانم.دلم خواست پاشم و لپاشو بکشم

بعد غذا جیگرم با دو بق بقوی عاشق رفت گردش منم رفتم انبار و خوابیدم تا ساعت 6 .بعدم با نانازیم صحبت کردم شارژم تموم شد اینترنتی هم به خاطر اتمام اعتبارنشد بخرم تا رفتمو از کمپ خریدم و با عشقم حرف زدم بعد هم رفتم باشگاه و بعد باشگاه هم با عزیزکم حرف زدم وبعد هم واسه خوابیدن خداحافطی کردیم.در کل روز خیلی خوبی بود

نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: شنبه 30 مهر 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

نمک زندگی

امروز کلاً روز خوبی نبود از اون روزایی بود که آخر شب احساس میکردم روزم به بطالت گذشته .بعد از ظهر ی قبل از رفتن عزیزم یه پیشنهاد بهش کردم داشتیم مسیج با هم چونه میزدیم یه دفعه 3 تا اس که دادم نرفت اس دادم چرا نمیاد بعداً که با هم که حرف زدیم عزیزکم گفت فکر نکنم من که اون گوشیش رو خاموش کرده .من همچین فکری هم نکرده بودم قبلش.در کل روز خوبی نبود ولی با وجود این روزاست که روزای خوب معنی پیدا میکنن.

نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: جمعه 29 مهر 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

آی.....نفس کش......

 

دیشب تا ساعت 3 کار میکردم تا بخوابم شد 4 ساعت 5 از تشنگی بیدار شدم فقط یه شلوارک پام بود همونطوری رفتم تو لابی آب وردارم تو تاریکی درست نمی دیدم البته

فقط یه چشمم هم اونم تازه نصفه باز کرده بودم که خوابم نپره یه دفه رفتم تو بغل یکی

که طرف از ترس یه فریاد کشید نگا کردم دیدم س ... ای.... هستش.من از خنده روده بر شده بودم اونم از ترس چشماش اندازه بزغاله زده بود بیرون.خلاصه خوابیدم و 8 رفتم سرکار قبلش عزیزه دلم اس داد که کجایی؟؟اونم با خشم زیاد؟گفت وقتی برسم میخواد دعوام کنه به خاطردیشب که رفتم عس......رفتم سر کار بعد از مدتی بیرون ساختمون به روش جدیدمون حرف زدیم(هم صدا هم تصویر ولی تصویر از راه دور) بعد رفتم انبار چند باری هم اونجا با عزیزم حرف زدم همش دعوام کرد همه حرفش هم عدم وابستگی بود.

چند تا اس و یه ایمیل براش فرستادمو بعدش قرار شد سر ناهار اگه عین دیروز شد ببینیم همدیگرو.به پ .... زنگ زدم گفتم کی بخوریم ناهار رو قرار شد زنگ بزنه ساعت 1.30 زد و رفتم گفت رس... اونور نشسته بریم سالن 2 ناهار خلاصه تو همین گیر و دار عزیزم و دیدم سالاد به دست ولی متاسفانه رفت اون یکی سالن ناهار بخوره و موقع ناهار ندیدمش.بعد ناهار با پ اومدم دفترش فهمیدم عشق تپلیم در رو از تو بسته و ام... رو راه نداده یه حالی کردم که نگووووووووو. بعد با پ اومدیم دفترم براش چند تا آهنگ زدم که تو همین فاصله عشقم اس داده بود نشنیده بودم.بعد خوشگلم زنگ زد باشگاه بود و داشت طبق معمول شیطونی میکرد بعد زنگ زد گفت میخواد بره استخر قرار شد برم کاغذای پایان نامشو بگیرم که یه دفه اومدم دیدم قاطی کرده عزیزم و خشونت ازش میباره قضیه اتاقش و ام ... قا..... گند بود.میخواستم برم بزنم اون قا.... بزنم رو لهش کنم.خلاصه تلفنی به عزیزم گفتم چی بگه و محکم باشه اونم یارو رو از اتاق بیرون کرد دمش گرم پهلوون ندای خودمه دیگه بعدهم رفت استخر و منم یه سری کارامو انجام دادم و بعد عزیزم اومد زنگ زد یه ذره حرف زدیم و بعد هم رفت.منم 8 رفتم یه ذره شام خوردم و رفتم کمپ 1 ساعتی هم رفتم باشگاه و اومدم و دوش و لالا.جیگرم هم پای تی وی خوابش برده بود به نظرم.   

 

نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: پنج شنبه 28 مهر 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

به حقیقت پیوستن یک رویا

امروزم با وجود حجم بسیار بالای کاری که داشتم یکی از روزای خیلی خوبم بود .دیشب وقتی اومدم رسماً بیهوش شدم تا صبح.ساعت 7.19 رسیدم مجتمع یعنی 4 دقیقه بعد از شروع جلسه گند و کسل کننده و اعصاب خرد کن

صبحگاهی.بعدش به عزیز دلم اس دادم و کارای دفترم رو انجام دادم و یکی دوباری هم با گلم حرف زدم قربونش برم آهنگای شادمهر و خواست براش کپی کردم بعد رفتم انبار .اونجا خیلی راحت ترم هم خلوت هم کسی جز نانازیم شمارشو نداره نه بزغاله ایی مزاحم آدم میشه هم با نفسم راحت حرف میزنم هم کارامو بهتر انجام میدم.راستی قبل از اومدنم یه حالی به کامپیوتر ام... دادم کلی خندید عزیزم منم جوگیر شده بودم و بلند حرف میزدم که خوشگل خانم اس داد صدات از گوشی نیاد بیرون امام بشنوه.خلاصه از تو انبار کلی حرف زدیم در باره پسر پدر شجاع در مورد خانم کوچولو در مورد شیپور چی وجیمبو.......در مورد کوچولویی های نفسم هم حرف زدیم الهههههههیییی من فداش به نمک میگفته ممک ر رو هم ل تلفظ میکرده همون چیزی که من دیوونشم مثلاً میگفته بلو دختله بد.واییییییییی خدا.بعد هم گلم گفت که بخاطر عقده های روانی چند تا بزغاله باید 1.30یا 2 ناهار بخوره و خیلی هم گرسنش بود عزیزم ولی قربون برم بعدش فهمیدم یه آدم خوب ناهار رو ردیف کرده و تپلی مپلیه کوچولوی من ناهار رو یواشکی خورده.داشتم میرفتم دفتر  که عزیزم ز زد و پرسید کجام گفتم دارم میرم دفترم گفت اونم بیرونه و یه جایی رو گفت که برم و مثلاً اتفاقی همدیگرو ببینیم به سرعت رفتم ولی نزدیکاش که رسیدم انگار همه بزغاله ها هم قرار داشتن حمله کنن نذارن ما همدیگرو ببینیم خلاصه پکرشدم قرار بود ناهار رو با بزغاله ها بخورم ولی اصلاً اشتها نداشتم آخه خبر نداشتم که موقع ناهارچی میشه وگرنه با کله میرفتم وقتی رسیدم ر خشکم زد یعنی واقعاً قراربود من روبروی عزیزم بشیینم و ناهار بخورم گفتم به خودم که زود باش

پسر که اگه خواب و رویا هم باشه تا نپریدی از این خواب شیرین لذت ببر ولی خواب نبود و دلم میخواست اون ناهار هیچوقت تموم نمیشد.رو آسمونا بودم اصلاً غذا چی بود نفهمیدم بعد ناهار هم با هنرنمایی عزیزم رفتم دفترش و 15 دقیقه ای بدون بزغاله های مزاحم حرف زدیم تا ام... اومد دلم نمیخواست برم یه ذره نشستم یه ذره راجع به ام... واسه عزیزم چرت و پرت تایپ کردم و گلم عین همیشه خیلی قشنگ میخندید و من از خنده هاش کیف میکردم.خلاصه رفتم و یه ذره حدوداً یکی دو ساعتی دفتر بودم رفتم انبار وقتی داشتم میومدم به عزیزکم اس دادم یه دفه سرم و آوردم بالا دیدم خوشگلم دم عابر بانک

وایساده رفتم وبرای دیدنش تو صف وایسادم جالب اینجا بود که اصلاً

عابر بانکم پیشم نبود بعد هم رفتم ویکی دو باری کوتاه با عزیزم حرف زدم و بعدشم رفتم ع....... تا اومدم از محل کار ز زدند و مجبوری رفتم تا 12.30 مشغول بودم بعدم اومدم .روز خیلی خوبی بود.

 

نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: چهار شنبه 27 مهر 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

Hidden Smile

دیشب حالم خوب نبود اصلاً.تنهایی ، دوست خوبم خیلی اذیتم میکرد.صبح هم که گل بود به سبزه نیز آراسته شد.وقتی رسیدم محل کار خبر فوت یکی از همکاران شوکه ام کرد.پسش خودم فکر کردم امروز میتونه روز خیلی بدی باشه برام.اما قضایا طوره دیگه ای پیش رفت.

عزیزم زنگ زد بهم و شروع کردیم حرف زدن.یه روش خوب هم پیدا کردیم البته خوب که نمیشه گفت چون خوب از دیده من اینه که اگه میخوام حرف بزنم با نفسم اینه که  روبروش بشینم  و دستاشو بگیرم تو دستام باهاش حرف بزنم طوری که بتونم صدای نفساشو بشنوم.ولی خوب از حرف زدن بدون دیدن که خیلی بهتر بود.قربونش برم.بعدم اومد از کنارم گذشت و موقع ناهار هم من گلم رو ندیده بودم ولی اون منو دیده بود بهم اس ام اس داد نوش جان زود اومدی ناهار با بزغاله.کلی ذوق کردم بعدشم که اومد از کنارم رد شد یه Hidden smille قشنگ تحویلم دادو رفت بازم غش و ضعف کردم تا عصری دوباره با روش جدید با عزیزه دلم حرف زدم بعد هم اومدم دفترم کلی تلفنی حرف زدیم خلاصه به لطف نازنینم امروز از اون حالت بد اولیه صبح برام به یه روز خوب تبدیل شد.

نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: دو شنبه 25 مهر 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

نمیخوام

خدایا ازت ممنونم

از اون حال بد نجاتم دادی

خدایا ولی.......

خودت بهتر از همه منو میشناسی

میدونی حتی واسه دشمنم هم نمی تونم بد بخوام

خدایا با تمام سختی که این جمله داره ولی میگم:

خدایا نکنه یه موقعی خدشه ای به واسطه حضور من به زندگی

این فرشته مهربون وارد بشه

خودت که از همه چیز با خبری

اگه قراره اینطوری باشه

با همه سختی که خواهم کشید

ازت میخوام همین الان خودت تمومش کنی

لیاقت این گل مهربون یه زندگی آروم و بی دغدغه ست.

خدایا خودت مواظب ندا باش

نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: یک شنبه 17 مهر 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

بال

به بالهايي نيازمندم...


بالهاي عشق و نه بالهاي عقل.


عقل به پايين مي كشدم.


قائم به قانون جاذبه است.


عشق سوي ستارگان مي بردم

 

و آنگاه مي يابم آنچه را كه ارزش يافتن داشته است.

نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: پنج شنبه 14 مهر 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

داداشی

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون

منو “داداشی” صدا می کرد .


به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله

نمیکرد .


آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من

خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .


تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم

پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه

اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم

و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .


روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .


من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای

مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن

رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و

حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به

من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب

خیلی خوبی داشتیم ” .


یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی

فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو

بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو

میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار

خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.


میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من

پخیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .


نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو

گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من

باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ”

تو اومدی ؟ متشکرم”


سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست

توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو

میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:


” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع

نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای

من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو

داشتم که به من بگه دوستم داره. ….


ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..

 

نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: دو شنبه 11 مهر 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

من امروز

خدایا

به خاطر حالیکه امروز داشتم

ازت ممنونم

به خاطر همون آشفتگی

همون آشفتگیه دلچسب.....

 

 

نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: شنبه 9 مهر 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

تنگنا

 

چه تنگنای سختی است ،

یک انسان یا باید بماند یا باید برود،

واین هردو اکنون برایم از معنی تهی شده است

و دریغ که راه سومی هم نیست ....

 

نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: دو شنبه 4 مهر 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

اگر.....

اگر دروغ رنگ داشت؛هر روز شاید،

ده ها رنگین کمان، در دهان ما نطفه می بست،

و بیرنگی، کمیاب ترین چیزها بود.


اگر شکستن قلب و غرور، صدا داشت؛

عاشقان، سکوت شب را ویران میکردند.

اگر به راستی، خواستن، توانستن بود؛

محال نبود وصال!

و عاشقان که همیشه خواهانند،

همیشه می توانستند تنها نباشند.

اگر گناه وزن داشت؛

هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد،

خیلی ها از کوله بار سنگین خویش ناله میکردند،

و من شاید؛ کمر شکسته ترین بودم.


اگر غرور نبود؛

چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند،

و ما کلام محبت را در میان نگاه‌های گهگاهمان،

جستجو نمی کردیم.

اگر دیوار نبود، نزدیک تر بودیم؛

با اولین خمیازه به خواب می رفتیم،

و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان،

حبس نمی کردیم.

اگر خواب حقیقت داشت؛

همیشه خواب بودیم.

هیچ رنجی، بدون گنج نبود؛

ولی گنج ها شاید،

بدون رنج بودند.

اگر همه ثروت داشتند؛

دل ها، سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند.

و یک نفر در کنار خیابان خواب گندم نمی دید؛

تا دیگران از سر جوانمردی،

بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند

اما بی گمان، صفا و سادگی می مرد،

اگر همه ثروت داشتند.

اگر مرگ نبود؛

همه کافر بودند،

و زندگی، بی ارزشترین کالا بود.

ترس نبود؛ زیبایی نبود؛ و خوبی هم شاید.


اگر عشق نبود؛

به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟

کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟

و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟

آری… بی گمان، پیش از اینها مرده بودیم

اگر عشق نبود؛

اگر کینه نبود؛

قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند

اگر خداوند؛ یک روز آرزوی انسان را برآورده میکرد،

من بی گمان،

دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز

هرگز ندیدن مرا


آنگاه نمیدانم ،

به راستی خداوند، کدامیک را می پذیرفت؟

 

نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: یک شنبه 3 مهر 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

دوباره اومدم

از خودم خجالت میکشم بخاطر اینکه لابلای مشکلات و مسائل زندگی اینقدر گم

شدم که کلی وقته نرسیدم یه ذره از حرفای دلم رو اینجا بنویسم  البته کلی از این

قضیه هم تقصیر این لوکس بلاگه که 3 یا 4 دفعه اومدم نوشتم و ارسال می کردم

ارسال هم میشد تو لیست مطالب قبلی هم بود ولی نشون داده نمی شد منم یه ذره

دلسرد شدم ازش.این چند وقت عین همیشه زندگی خیلی بالا و پایینم کرد با گلی

زندگی کردم و گلی رفت و داغونم کرد خیلی هم همینطوری اذیتم می کنه همیشه

دل نگران هستم آخه همش دروغ می گه خیلی از دروغاشم میفهمم بخاطر همین

قضیه خیلی ناراحت میشم.چون اگه چیزی نباشه واسه چی باید دروغ بگه.یه

مسافرت 2 روزه هم رفتیم شمال با هم بندر انزلی خیلی خوش گذشت منم قبل از

رفتن سرکار 1 روز و نصفی رفتم پیش گلی مامان گلی رو هم دیدم باهاش حرف

زدم.اما با همه این حرفا میدونم یه چیزی هست تو دل گلی که نمی ذاره دلشو به

من بده اون مسایلی که خودش و مامانش میگن بهانست یه حالتیه انگار که دلش با

یکی دیگس.خدا آخر عاقبتمون رو به خیر کنه با این گلی گلیه بی وفای خالی بند....

 

نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: جمعه 23 تير 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

نرو عزیزم

 

چرا دوستم نداری چرا می خوای منو تو بی کسی جا بذاری؟؟؟
بهم بگو چه جوری می خوای رو این همه خاطر ها پا بذاری؟؟؟
بهم بگو عزیزم چرا منو مثل گذشته ها دوست نداری؟؟؟
چرا غریبه شدی؟؟؟

اگه یه روز نباشی توی شبام دیگه ستاره ای نمیمونه
اگه بری می دونم غم چشمات همه زندگیمو می سوزونه
بدون تو می میرم کسی آخه مثل تو دردمو نمی دونه
بدون تو نمیشه
خداکنه یه روزی مثل گذشته ها توی چشمام نگاه کنی
خدا کنه دوباره بیای و باز منو عاشقونه نگاه کنی
بدون تو نمیشه یه لحظه هم دیگه زندگی رو تجربه کرد
بدون تو می میرم
کجا می خوای که بری؟؟ کجا می خوای کسی مثل منو پیدا کنی؟؟
بهم بگو عزیزم مگه میشه توی چشم کسی نگاه کنی؟؟؟

 میتونی کسی رو مثل من عاشقونه صدا کنی؟
بگو مگه می تونی؟؟
تو ذکر زندگیمی تو عشق و زندگیمی
تو تنها یادگار روزای عاشقیمی
خدا کنه بمونی
نرو نرو عزیزم جدایی خیلی سخته منو به گریه ننداز
نگو تمومه اینبار نگو خدا نگهدار...
چرا دوستم نداری چرا می خوای منو تو بی کسی جا بذاری؟؟؟
بهم بگو چه جوری می خوای رو این همه خاطر ها پا بذاری؟؟؟
بهم بگو عزیزم چرا منو مثل گذشته ها دوست نداری؟؟؟
چرا غریبه شدی؟؟؟
 
نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: یک شنبه 7 خرداد 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

نرو عزیزم .........

چرا دوستم نداری چرا می خوای منو تو بی کسی جا بذاری؟؟؟

بهم بگو چه جوری می خوای رو این همه خاطر ها پا بذاری؟؟؟

بهم بگو عزیزم چرا منو مثل گذشته ها دوست نداری؟؟؟

چرا غریبه شدی؟؟؟


اگه یه روز نباشی توی شبام دیگه ستاره ای نمیمونه

اگه بری می دونم غم چشمات همه زندگیمو می سوزونه

بدون تو می میرم کسی آخه مثل تو دردمو نمی دونه

بدون تو نمیشه

خداکنه یه روزی مثل گذشته ها توی چشمام نگاه کنی

خدا کنه دوباره بیای و باز منو عاشقونه نگاه کنی

بدون تو نمیشه یه لحظه هم دیگه زندگی رو تجربه کرد

بدون تو می میرم

کجا می خوای که بری؟؟ کجا می خوای کسی مثل منو پیدا کنی؟؟

بهم بگو عزیزم مگه میشه توی چشم کسی نگاه کنی؟؟؟


 میتونی کسی رو مثل من عاشقونه صدا کنی؟

بگو مگه می تونی؟؟

تو ذکر زندگیمی تو عشق و زندگیمی

تو تنها یادگار روزای عاشقیمی

خدا کنه بمونی

نرو نرو عزیزم جدایی خیلی سخته منو به گریه ننداز

نگو تمومه اینبار نگو خدا نگهدار...

چرا دوستم نداری چرا می خوای منو تو بی کسی جا بذاری؟؟؟

بهم بگو چه جوری می خوای رو این همه خاطر ها پا بذاری؟؟؟

بهم بگو عزیزم چرا منو مثل گذشته ها دوست نداری؟؟؟

چرا غریبه شدی؟؟؟

 

نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: شنبه 6 خرداد 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

بانوی مهتابی

 

شبا مستم ز بوي تو    خيالم پر ز روي تو
خرامون از خيال خود          گذر كردم ز كوي تو
بازم بارون زده نم نم       دارم عاشق مي شم كم كم
بذار دستاتو تو دستام            عزيز هردم،عزيز هردم
بازم بارون زده نم نم   دارم عاشق مي شم كم كم
بذار دستاتو تو دستام        عزيز هردم عزيز هردم
گناه من تويي جادو     نگاه من تويي هرسو
نرو از خواب من بانو     تويي صياد منم آهو
شب تنهايي زار و      كسي هرگز نبود يار و
خراب ياد تو بود و         تو بردي از نگات مارو
بازم بارون زده نم نم     دارم عاشق مي شم كم كم
بذار دستاتو تو دستام      عزيز هردم،عزيز هردم
بازم بارون زده نم نم .......
نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: جمعه 22 ارديبهشت 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صبر سنگ

روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز می گفتم
لیک با اندوه و با تردید

روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کشت
باز زندانبان خود بودم

آن من دیوانه ی عاصی
در درونم های و هو می کرد
مشت بر دیوارها می کوفت
روزنی را جستجو می کرد

در درونم راه می پیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی

می شنیدم نیمه شب در خواب
های های گریه هایش را
در صدایم گوش می کردم
درد سیال صدایش را

شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید
دوستش دارم ، نمی دانی

بانگ او آن بانگ لرزان بود
کز جهانی دور بر می خاست
لیک درمن تا که می پیچید
مرده ای از گور بر می خاست

مرده ای کز پیکرش می ریخت
عطر شور انگیز شب بوها
قلب من در سینه می لرزید
مثل قلب بچه آهو ها

در سیاهی پیش می آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزدیکتر می شد
ورطه ی تاریک لذت بود

می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام ، آرام
می گذشت از مرز دنیا ها

باز تصویری غبار آلود
زان شب کوچک ، شب میعاد
زان اطاق ساکت سرشار
از سعادت های بی بنیاد

در سیاهی دست های من
می شکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود
بوی غم می داد چشمانش

ریشه هامان در سیاهی ها
قلب هامان ، میوه های نور
یکدیگر را سیر می کردیم
با بهار باغ های دور

می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویا ها
زورق اندیشه ام ، آرام
می گذشت از مرز دنیا ها

روزها رفتند و من دیگر
خود نمی دانم کدامینم
آن من سر سخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم ؟

بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم

 

نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: چهار شنبه 9 فروردين 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

ساعت دیواری

بیهوده چه می بندم در مستی و هوشیاری

زنجیر نگاهم را بر ساعت دیواری

این هر دو سیه رو را گرعقربه می نامی

یک لحظه به رقص اوربرصفحه زنگاری

وامانده ز پوییدن بنشسته به پاییدن

چون پای گرفتاران دردام گرفتاری

یخ بسته زمان گویی چون اب زمستانی

وا مانده ز لغزیدن ان ایینه جاری

گوش است وصدایی نه چشم است وصفایی نه

جز ناله ناکامی جز ایه بیزاری

این پرده خاموشی این گرد فراموشی

چون عایق سربی شد سرپوش تبهکاری

در خواب گران خلقی پویان ودوان هر سو

روح همگی اما بازیچه بیماری

در پیله ابریشم موجود نحیفی را

مرگ از پی خواب امد بی لحظه بیداری

رگهای زمان گویی از گردش خون خالیست

دل از تپش افتاده در ساعت دیواری

 

 

نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

دلم گرفته

دلم گرفته

 

از آدمایی که میگن دوستت دارم

 

اما معنیشو نمیدونن ،

 

از آدمایی که میخوان ماله اونا باشی

 

اما خودشون مال تو نیستند ،

 

از اونایی که زیر بارون برات میمیرن و

 

وقتی آفتاب میشه

 

همه چیز یادشون میره

 

نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

زندگی

آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم

همه ذرات جسم خاکی من
از تو، ای شعر گرم، در سوزند
آسمانهای صاف را مانند
که لبالب ز بادهء روزند

با هزاران جوانه می خواند
بوتهء نسترن سرود ترا
هر نسیمی که می وزد در باغ
می رساند به او درود ترا

من ترا در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهای رویایی
در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم، پر شدم، ز زیبائی

پر شدم از ترانه های سیاه
پر شدم از ترانه های سپید
از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید

حیف از آن روزها که من با خشم
به تو چون دشمنی نظر کردم
پوچ پنداشتم فریب ترا
ز تو ماندم، ترا هدر کردم

غافل از آن که تو بجائی و من
همچو آبی روان که در گذرم
گمشده در غبار شوم زوال
ره تاریک مرگ می سپرم

آه، ای زندگی من آینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ من بنگرد در من
روی آئینه ام سیاه شود

عاشقم، عاشق ستارهء صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام تست بر آن

می مکم با وجود تشنهء خویش
خون سوزان لحظه های ترا
آنچنان از تو کام می گیرم
تا به خشم آورم خدای ترا!

 

نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

حال من

 

حالم خراب است


با هيچ کس کلمه مشترکي ندارم


و حتي دغدغه اي و حتي لبخندي


و در دلم سنگيني مي کند کوله باري از حرفهاي ناگفته

وباز هم سکوتٍ لبهاي حسرت زده ام

ميهمان هياهوي ديگران مي شود

گوش هيچ کس بدهکار نيست

اما حرفهايشان طلبکار گوش هاي من است

از اشکهاي پنهاني ام نمي گويم


بگذار چون معناي حرفهايم هميشه پنهان بماند

علامت هاي تعجب جملاتم بي داد مي کنند

وقتي براي سوالاتم هيچ علامت سوالي جوابگو نيست

مرا براي ساختن نشکنيد


من براي شکستن ساخته نشده ام

 

نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: شنبه 26 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

اگر به خواب من میایی


اگر به خواب من میایی....

برایم شکوفه های گیلاس بیاور...

ساعت شنی را برگردان....

و بگذار تمام آنچه باید را فراموش کنم....

یک اتاق می‌خواهم بی تخت...

با هزار پنجره رو به آسمان...

طبقه‌ی آخر یک هتل بی‌ستاره...

سهم من رویاست...

برای صبحانه بیدارم نکنید...

رزروش می‌کنم...

با ده ترانه...

به یاد کسی که برای من نیست...

 

نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: شنبه 26 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

بیان عشق

یك روز آموزگار از دانش آموزانی كه در كلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهی غیر تكراری برای

بیان عشق،بیان كنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می كنند.برخی

"دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان كردند.شماری دیگر هم گفتند "با

هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.


در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان كند،داستان

كوتاهی تعریف كرد:یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای

تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخكوب شدند. یك قلاده ببر بزرگ،جلوی

زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاری به همراه نداشت و دیگر راهی

برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترین حركتی

نداشتند

.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد. همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار كرد و همسرش

را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن

رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.


داستان كه به اینجا رسید دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.


راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟


بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!


راوی جواب داد:نه!آخرین حرف مرد این بود كه"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی .از پسرمان خوب

مواظبت كن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."


قطره های بلورین اشك،صورت راوی را خیس كرده بود كه ادامه داد :همه ی زیست شناسان می

دانند ببر فقط به كسی حمله می كند كه حركتی انجام می دهد یا فرار می كند .پدر من در آن لحظه ی

وحشتناك ،با فداكردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین

راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

 

 

نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: جمعه 25 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

نیا باران


زمين جای قشنگی نيست


من از جنس زمينم و خوب می دانم


كه گل در عقد زنبور است



اما يك طرف سودای بلبل ، يك طرف بال و پر پروانه را هم دوست می دارد


نيا باران پشيمان می شوی از آمدن



زمين جای قشنگی نيست


در ناودان ها گير خواهی كرد



من از جنس زمينم خوب مي دانم


كه اينجا جمعه بازار است


و مردم عشق را در بسته هاي زرد كوچك نسيه می دادند



در اينجا قدر مردم را به جو اندازه می گيرند



در اين جا شعر حافظ را به فال كوليان در به در اندازه می گيرند


نيا باران زمين جای قشنگی نيست



نيا باران


نيا بارن

 

نویسنده: crazy frog ׀ تاریخ: پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , sarsepordeh.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM